آیساآیسا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

آیسا، ماه آسمون زندگی ما

هشت ماه از مهمون دل مامان بودنت گذشت...

آیسا خانم، دختر خوشکلم، نفس مامان ماهها دارن تند تند و پشت سر هم سپری میشن و عقربه های ساعت بدو بدو میرن تا روز تولد بهترین هدیه آسمونی ما فرا برسه. هشت ماه با هم بودیم و من روز به روز به تو وابسته تر شدم، هر روز با بزرگتر شدنت سهم من از حس مادری بیشتر میشه. وقتی برمیگردم به قبل و از اون روز اولی که متوجه وجود نازت شدم رو تو ذهنم مرور میکنم، اشک شوق تمام پهنای صورتم رو میگیره. روز اولی که فهمیدم شما مهمون دلم شدی داشتم ساک سفر به خونه خالق بزرگمون رو مرتب میکردم. بهترین هدیه خدا توی بهترین تاریخ از زندگیمون بهمون عطا شد. وقتی من و بابایی متوجه شدیم که داریم سه نفری به خونه خدا مشرف میشیم ، سر از پا نمیشناختیم. حالا از ا...
27 مهر 1390

هفته ی سی و پنجم

  سلام فرشته ی نازم. خوبی مامانی قربونت بره؟ عزیزکم یک هفته دیگه هم به خیر و خوشی گذشت ، این هفته یکمی مامانی سرماخوردش و متاسفانه بی حالی و کسلی من روی شما بی تاثیر نبودش. حدودا دو روزی میشد که خیلی کم حرکت شده بودی و من حسابی نگرانت شده بودم. سعی کردم تا میتونم به خودم برسم که زود زود خوب بشم ، خدا رو شکر امروز خیلی حالم بهتر شده و حرکات شما مثل سابق شده و مامانی کلی از تکونات داره لذت میبره. این هفته آخرین هفته ای هستش که من دارم میرم سرکار، و از هفته ی آینده کار تعطیل میشه و خونمون هم کامل آماده میشه و وقت چیدن وسایل اتاق شما  دختر نازمونه. امیدوارم اتاق نازتم به زودی چیده بشه که دیگه همه چیز برای اومدنت مهیا بشه....
24 مهر 1390

آخرین روزای کاری...

سلام نازگلکم. خوبی عشق مامان؟ دیروز نوبت دکتر داشتم که با خاله سحر رفتیم، آخه خاله خیلی دوست داشت با من بیاد و صدای قلب کوچولوی شما رو بشنوه. وقتی رفتیم داخل مطب خانم دکتر و من روی تخت دراز کشیدم تا صدای قلبت رو بشنویم ، ناگهان چنان لگدی نثار دست خانم دکتر کردی که باعث خندمون شد. همه چیز شکر خدا خوب و طبیعی بودش. بالاخره خاله سحر هم صدای قلب نازت رو شنید و کلی کیف کرد. آیسا جونم یک خبر خوب برات دارم مامانی. خانم دکتر از اول آبان برای مامانی مرخصی نوشتن و به امید خدا هفته آینده ، آخرین هفته ای هستش که مامانی میره سرکار، از اول آبان میمونم خونه و همش بخور بخور و لالا. تا حسابی شما رو تپل مپل و آماده کنم . من که خیلی خوشح...
21 مهر 1390

شروع لحظه شماری... ( شروع هفته سی و چهارم)

سلام به دختر عزیزتر از جونم...نفسم...عشقم امروز تقریبا میشه بگی هفته سی و چهارم شروع شده گلکم. دیگه داره کم کم انتظارها به پایان میرسه. قبل از اومدن شما نازگلم، نی نی دایی یاسر ( امیر مهدی جون)  باید پا به این دنیای پرهیجان بذاره. همه چیز برای ورود شما دو تا فسقلی آماده هستش. دو تا نینی کوچولوی بانمک برای یک خانواده. واااااااای که چه شود. تو و امیرمهدی با فاصله کمتر از یکماه قدمهای کوچولو و نازتون رو ، روی چشمهای ما میذارین . آیسا جونم، عسلکم. این روزا حسابی شیطون شدی و روز به روز داری بزرگتر میشی شکر خدا. توی این شبها که میگذره نه خودت میخوابی و نه میذاری مامانی بخوابه ناقلا.. مامانی اینقدر این روزا و شبا دچار کمبود خواب می...
16 مهر 1390

حرفهایی از جنس مادرانه...

سلام عسلکم ، خوبی مامانی؟ حسابی تپلی و لپ گلی شدی؟ الهی قربونت برم مامانی که بخاطر وجود تو تمام زندگیمون بو و عطر تازه ای بخودش گرفته. من و بابایی برای اینکه همه چیز برای اومدنت به خونه ی عشقمون آماده باشه تمام تلاش خودمون رو میکنیم. آیسا جونم ، دختر خوشکلم. عزیز جون به سلامتی دیروز عمل کرده قرار شدش امروز برگرده خونه. شکر خدا خیلی راضی بودش. بابا علی هم تا جایی تونسته سعی خودش داره میکنه که زودتر خونه آماده بشه و بتونیم وسایل نازت رو برات بچینیم تو اتاقت. دیگه چیزی به پایان روزای انتظار نمونده، می دونم بعدا دلم برای این روزا و این حس مادرونه تنگ میشه. وقتی به اینکه الان همیشه در کنارم هستی و هیچ وقت حتی یک هزارم ثانیه هم بدو...
10 مهر 1390

یک خبر خوب...

سلام جوجوی مامان. خدا رو شکر بالاخره مشکلات دارن یکی پس از دیگری حل میشن و کارها دارن خوب پیش میرن و از همه مهمتر اینکه بالاخره از امروز صبح تغییرات خونه داره شروع میشه. بابایی و آقاجون مفصل در مورد تغییرات و کارهاشون با هم هماهنگ شدن تا به امید خدا ، تا پایان هفته دیگه خونه با کلی تغییرات برای ورود شما وروجک کوچولو آماد بشه... یک اتاق ناز و خوشکل برای یک دختر ناز و خوشکل... بوس برای نفس ترین دخمل دنیا ...
4 مهر 1390

هفت ماه از مهمون دل مامانی بودنت گذشت

سلام سلام سلام به روی ماه و خوشگلت دختر نازم.  خیلی خیلی تبریک میگم  ، هم به خودم و هم به تو. بالاخره داره روزای انتظار به پایان میرسن و به پایان ساعت شنی داریم نزدیک میشیم. حدودا 60 روز دیگه مونده تا من بتونم بهترین هدیه الهی رو در آغوش بگیرم و دست و پای کوچولوش رو بوسه بارون کنم. وای که اگه بدونی چقدر هیجان دارم دخترکم. می دونم تو هم دوست داری زودتر بیای بیرون و از اون لونه کوچولوت پا به این دنیا بذاری، این رو از روی تکونهات میگم . خیلی واضحه که کمبود فضا پیدا کردی مونسم. خدا رو هزاران بار شکر که تو رو به ما داد و بازم هزاران بار شکر که تا اینجا بهمون کمک کرده که صحیح و سالم این دوران رو سپری کنیم. عزیز دلم، به ا...
26 شهريور 1390

روز نوشت...

سلام عزیزم. خوبی مامانی؟ امروز بازم نوبت دکتر دارم، اما اینبار با دفعات قبل یکمی فرق داره. قرار امروز اگه خدا بخواد خانم دکتر برام نامه مرخصی بنویسه و به امید خدا از اول مهر من و شما بریم مرخصی. فقط از خدا میخوام جور بشه و تو هم با اون قلب ناز و کوچولوت دعا کن، دعا کن بالاخره بعد از گذشت چندین ماه من موفق بشم برم استراحت کنم. این روزا خیلی خسته ام هم از نظر روحی و هم از نظر جسمی. آخه مامان جون( مامان بابا علی) یکمی ناخوش احواله و عمل کرده، من و بابایی همش بدو بدو داشتیم و من نتونستم خوب استراحت کنم. عزیز جونم ( مامان خودم) طفلکی اونم نا خوش احوال هستش!!! خدایا شکرت، حکمتت رو شکر . من که نمی دونم چرا تو یک همچین اوضاعی باید کار...
22 شهريور 1390

چه تند تند داره میگذره...

سلام آبنبات مامان . وای که چقدر داره تند تند میگذره... امروز وارد هفته 28 شدی وتقریبا 12 هفته دیگه مونده. اگه بدونی چقدر هیجان زده هستم... بعضی وقتا از فکر زیاد خوابم نمیبره، دائما دارم قیافت رو تو ذهنم مجسم میکنم و از دیدنت لذت میبرم. این روزا اینقدر شیطون شدی و تکون میخوری که من و بابایی اسمت رو گذاشتیم ژله. وقتی بدنیا اومدی اون فیلمی رو که بابایی از تکون خوردنات گرفته رو بهت نشون میدم، اینقدر ناقلا و بلا شدی که نگو . بعضی وقتا بس که تکون میخوری و این ور اون ور میری ، مامانی دچار ضعف شدید میشه. قربون شکل ماهت برم مامانی ، تا حالا دو بار اومدی تو خواب بابایی و یکبارم به خواب خاله سحر سرک کشیدی... اینجوری که برام تعریف کرد...
12 شهريور 1390