هشت ماه از مهمون دل مامان بودنت گذشت...
آیسا خانم، دختر خوشکلم، نفس مامان
ماهها دارن تند تند و پشت سر هم سپری میشن و عقربه های ساعت بدو بدو میرن تا روز تولد بهترین هدیه آسمونی ما فرا برسه.
هشت ماه با هم بودیم و من روز به روز به تو وابسته تر شدم، هر روز با بزرگتر شدنت سهم من از حس مادری بیشتر میشه.
وقتی برمیگردم به قبل و از اون روز اولی که متوجه وجود نازت شدم رو تو ذهنم مرور میکنم، اشک شوق تمام پهنای صورتم رو میگیره.
روز اولی که فهمیدم شما مهمون دلم شدی داشتم ساک سفر به خونه خالق بزرگمون رو مرتب میکردم.
بهترین هدیه خدا توی بهترین تاریخ از زندگیمون بهمون عطا شد. وقتی من و بابایی متوجه شدیم که داریم سه نفری به خونه خدا مشرف میشیم ، سر از پا نمیشناختیم.
حالا از اون خاطرات شیرین هشت ماه میگذره و شما هشت ماهه که جمعمون رو سه نفری کردی.
خیلی خوشحالم که به زودی پا به دنیا میذاری و روزای خوش و پرخاطره انتظار میرن و روزای قشنگ و پرهیجان دیدار میرسن.
آیسا جونم تو رو به خدای بزرگ میسپرم و از اون میخوام که این سی روز باقی مانده رو هم بهمون عنایت کنه. تا بتونیم سالم و سرحال به روز موعود برسیم.
قشنگترین بوسه های دنیا تقدیم به قشنگترین هدیه ی آسمونی.