آیساآیسا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 8 روز سن داره

آیسا، ماه آسمون زندگی ما

این روزای شیرین

سلام دخترکم بخاطر غیبت طولانی این روزهام یک عذر خواهی بهت بدهکارم. این روزها شکرخدا درگیر یک ماجرای خوب و مبارک بودیم. خاله سحر به مبارکی و سلامتی با آقا پژمان عقد بستن و توی این چندهفته اخیر ما هم درگیر مراسمهای خواستگاری و نامزدی و عقد بودیم. برای همین هم خیلی وقتم آزاد نبود برات بیام و از خاطراتت بنویسم. خیلی خواستنی و عزیز شدی. هر جا ، هر کسی ببینت خیلی زود شیفته رفتار و صحبت هات میشه. آخه شیرین و دخترونه حرف میزنی و کلماتی رو بکار میبری که از سنت یکمی بالاتر هستن. مثلا یکبار که داشتیم با هم دکتربازی میکردیم. بهم گفتی: " مامانی زندگیت خوبه؟!!" من واقعا از شنیدن این جمله از زبون کوچولوی تو متعجب شدم. خیلی دکتربازی رو دوست داری ...
26 بهمن 1392

سیزده ماهگیت مبارک

دختر عزیزم. خانم خوشکله. فسقلی مامان. یک ماه دیگه هم سپری شد اما متاسفانه ماه آذر اصلا ماه خوبی برامون نبود. تمام این ماه درگیر بیماری بودیم. از روزی که واکسن یکسالگیت رو زدی شروع شد تا الان 4 روز هست که بیماریها دست از سرمون برداشتن. اولش که متاسفانه آنفلانزای شدید گرفته بودی و چرک گوش و چشم و گلوت خیلی اذیتت میکرد. وقتی بردیمت دکتر بهت آنتی بیوتیک داد و با تمدید دوره ی مصرفی آنتی بیوتیک دقیقا 19 روز دارو مصرف میکردی. حالا بماند که چقدر اذیت شدی و کم غذا شدی و یکمی هم بد اخلاق. حق داشتی ناز گل مامان. با این سن کمت خیلی هم تحملت بالا بودش بخدا. دیشب که وزنت کردم متوجه شدم حدودا 800 گرم کم کردی!!!! وااااااااای که اگه بدونی چقد...
29 آذر 1391

این روزهای آیسا خانم

عزیز دلم برات میخوام از این روزها بنویسم که متاسفانه دوست ندارم دیگه تکرار بشن. توی این روزهای سرد پاییزی ، یک سرماخوردگی خیلی بد گریبان خانواده سه نفریمون رو گرفته. و خیلی ناراحتم که شما فسقلی برای اولین بار ، چنین سرماخوردگی رو تجربه کردی. اولاش چون بعد از زدن واکسن یکسالگیت بود فکر کردیم از علائم واکسن باشه اما با شدید شدن بیماریت ، وقتی به دکتر مراجعه کردیم بهمون گفت که یکمی دیر آوردین، گوشهای دختر نازتون عفونت کرده!!!! وااااای که خدا میدونه اون لحظه توی مطب چه حالی شدم وقتی دکتر داشت اینجوری حرف میزد. کل دنیا داشت دور سرم میچرخید. آخه دختر نازم مریض بود و ما دیر به دادش رسیدیم!!! من و بابایی خیلی به خودمون بد گفتیم که چرا ا...
12 آذر 1391

حرفهایی از جنس مادرانه...

سلام عسلکم ، خوبی مامانی؟ حسابی تپلی و لپ گلی شدی؟ الهی قربونت برم مامانی که بخاطر وجود تو تمام زندگیمون بو و عطر تازه ای بخودش گرفته. من و بابایی برای اینکه همه چیز برای اومدنت به خونه ی عشقمون آماده باشه تمام تلاش خودمون رو میکنیم. آیسا جونم ، دختر خوشکلم. عزیز جون به سلامتی دیروز عمل کرده قرار شدش امروز برگرده خونه. شکر خدا خیلی راضی بودش. بابا علی هم تا جایی تونسته سعی خودش داره میکنه که زودتر خونه آماده بشه و بتونیم وسایل نازت رو برات بچینیم تو اتاقت. دیگه چیزی به پایان روزای انتظار نمونده، می دونم بعدا دلم برای این روزا و این حس مادرونه تنگ میشه. وقتی به اینکه الان همیشه در کنارم هستی و هیچ وقت حتی یک هزارم ثانیه هم بدو...
10 مهر 1390
1