آیساآیسا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

آیسا، ماه آسمون زندگی ما

حرفهایی از جنس مادرانه...

1390/7/10 13:24
نویسنده : مامانی
389 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عسلکم ، خوبی مامانی؟ حسابی تپلی و لپ گلی شدی؟

الهی قربونت برم مامانی که بخاطر وجود تو تمام زندگیمون بو و عطر تازه ای بخودش گرفته.

من و بابایی برای اینکه همه چیز برای اومدنت به خونه ی عشقمون آماده باشه تمام تلاش خودمون رو میکنیم.

آیسا جونم ، دختر خوشکلم. عزیز جون به سلامتی دیروز عمل کرده قرار شدش امروز برگرده خونه. شکر خدا خیلی راضی بودش.

بابا علی هم تا جایی تونسته سعی خودش داره میکنه که زودتر خونه آماده بشه و بتونیم وسایل نازت رو برات بچینیم تو اتاقت.

دیگه چیزی به پایان روزای انتظار نمونده، می دونم بعدا دلم برای این روزا و این حس مادرونه تنگ میشه.

وقتی به اینکه الان همیشه در کنارم هستی و هیچ وقت حتی یک هزارم ثانیه هم بدون تو نیستم، فکر میکنم یک حس عجیب تموم وجودم رو میگیره. خدا رو هزار بار شکر میکنم که به من لیاقت داد که حامل یکی از فرشته های ناز و شیطونش باشمچشمک

میخوام از حس و حالهای امروزم برات بنویسم . از شیرینی هات ، از شیطنت هات که وقتی بدنیا اومدی و بزرگ شدی با خوندنشون بدونی چقدر برامون عزیز بودی و هستی.

آیسا جدا که دختر شیطون و دلبری هستی مامانی. تکونات دل من و بابایی رو آب میندازه. وقتی بابایی باهات حرف میزنه اینقدر زود عکس العمل به حرفاش نشون میدی که من متحیر و انگشت به دهن میمونم. خداییش حس تلپاتیت با بابایی خیلی قوی هستش.

وقتی توی اوج شیطنت هات باشه ، آروم دستم رو میذارم رو شکمم و با تمام وجودم از این حس قشنگ لذت میبرم. اینقدر ناز تکون میخوری که فقط میخوام بخورمت.

تازگیها شب ها هم دوست داری مامانی بیدار باشه و نازت کنه. الهی من فدای دل کوچولوت برم .

عزیز دلم این روزا هم خوشحالم هم دلتنگ...

آخه دارم به ماه آخر نزدیک میشم، خیلی خیلی خوشحالم که به زودی تو رو در آغوش میگیرم و بوی تنت رو استشمام میکنم، اما دلم برای ین روزای خاص هم تنگ میشه.

 این رو بدن که بی صبرانه  منتظر دیدن اولین نگاهتم دخترک کوچولوی من

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

خاله مهلا
10 مهر 90 18:11
خداوند مهربون حافظ خودت و همسرت و دختر کوچولوی نازنینت دوست خوبم روی ماهتو میبوسم اینروزای آخری حسابی استراحت کن که بعد از دنیا اومدن فسقلی وقت نداری سرتو بخارونی!!!
مامان تارا - سارا
11 مهر 90 12:14
سلام.چه عجب مامان گل تشریف آوردید با یه پست جدید. تا دیدم مطلب جدید گذاشتید خوشحال شدم... آخه چند وقت بود هر چی میومدم خبری ازتون نبود که نبود و نا امید بر میگشتم. خوب و خوش و موفق باشید.
مامان آرتین
12 مهر 90 21:41
عزیزم قدر این روزها رو بدون واقعا که تکرار نشدنیه. ایشاالله به سلامتی به دنیا بیاد و یه دنیا شادی براتون بیاره.
خاله کتی(همکار مامانی)
13 مهر 90 3:09
آیسا خوشگله خاله؛عزیزم،وقتی مامانی میگه تکون می خوری قند توی دلم آب میشه می تونم بفهمم چی می گه. قدر پدر و مادر گلت رو بدون عزیزم. هم مامانی نازنینت و هم تو رو عزیزم از راه دور می بوسم.
خاله سحر
15 مهر 90 11:57
سلام ابنبات خاله وقتی نوشته های مامانی رو میخونم یه حال عجیبی بهم دست میده نمیدونی چقدر دوشت دالم خالهوقتی بدنیا بیای میخورمت.این روزا خیلی خیلی سرمون شلوغه وروجک با اومدنت همه رو به تکاپو انداختیا