حرفهایی از جنس مادرانه...
سلام عسلکم ، خوبی مامانی؟ حسابی تپلی و لپ گلی شدی؟
الهی قربونت برم مامانی که بخاطر وجود تو تمام زندگیمون بو و عطر تازه ای بخودش گرفته.
من و بابایی برای اینکه همه چیز برای اومدنت به خونه ی عشقمون آماده باشه تمام تلاش خودمون رو میکنیم.
آیسا جونم ، دختر خوشکلم. عزیز جون به سلامتی دیروز عمل کرده قرار شدش امروز برگرده خونه. شکر خدا خیلی راضی بودش.
بابا علی هم تا جایی تونسته سعی خودش داره میکنه که زودتر خونه آماده بشه و بتونیم وسایل نازت رو برات بچینیم تو اتاقت.
دیگه چیزی به پایان روزای انتظار نمونده، می دونم بعدا دلم برای این روزا و این حس مادرونه تنگ میشه.
وقتی به اینکه الان همیشه در کنارم هستی و هیچ وقت حتی یک هزارم ثانیه هم بدون تو نیستم، فکر میکنم یک حس عجیب تموم وجودم رو میگیره. خدا رو هزار بار شکر میکنم که به من لیاقت داد که حامل یکی از فرشته های ناز و شیطونش باشم
میخوام از حس و حالهای امروزم برات بنویسم . از شیرینی هات ، از شیطنت هات که وقتی بدنیا اومدی و بزرگ شدی با خوندنشون بدونی چقدر برامون عزیز بودی و هستی.
آیسا جدا که دختر شیطون و دلبری هستی مامانی. تکونات دل من و بابایی رو آب میندازه. وقتی بابایی باهات حرف میزنه اینقدر زود عکس العمل به حرفاش نشون میدی که من متحیر و انگشت به دهن میمونم. خداییش حس تلپاتیت با بابایی خیلی قوی هستش.
وقتی توی اوج شیطنت هات باشه ، آروم دستم رو میذارم رو شکمم و با تمام وجودم از این حس قشنگ لذت میبرم. اینقدر ناز تکون میخوری که فقط میخوام بخورمت.
تازگیها شب ها هم دوست داری مامانی بیدار باشه و نازت کنه. الهی من فدای دل کوچولوت برم .
عزیز دلم این روزا هم خوشحالم هم دلتنگ...
آخه دارم به ماه آخر نزدیک میشم، خیلی خیلی خوشحالم که به زودی تو رو در آغوش میگیرم و بوی تنت رو استشمام میکنم، اما دلم برای ین روزای خاص هم تنگ میشه.
این رو بدن که بی صبرانه منتظر دیدن اولین نگاهتم دخترک کوچولوی من