پرونده تولد دخملیم
آیسا جونم چون شما ظهر بدنیا اومدی دکتر متخصص اطفال بیمارستان نبود که قد و وزن بدو تولد شما رو بهمون بگه ، صبح روز بعد دکتر اومد و همه چیز رو چک کرد: قد :٤٩ سانتی متر وزن: ٣١٥٠ گرم دور سر : ٣٤ سانتی متر البته شما اولین ساعات تولدت حدود ٣٣٠٠ گرم بودی آخه خیلی پف کرده بودی دخملکم ...
نویسنده :
مامانی
11:52
شروع فصل جدید زندگی
سلام نازگلکم. بالاخره انتظارها به سر اومدن و شما قدم رو چشم ما گذاشتی. روز یکشنبه 29 آبان، حدود ساعت 11:30 بودش که شما رو به آغوش بابا علی دادن و اشک شوق رو تو چشم همه جاری کردن. صبح روز یکشنبه برای اطمینان بیشتر از سلامتی شما رفتم بیمارستان، که خانم دکتر گفتن بهتره همین امروز دخملی رو بدنیا بیاریم. واااااااااای که اگه بدونی چه حالی شدم. از خوشحالی سر از پا نمیشناختم. قرار شد تا حدود ساعت 12-1 منتظر دکتر بمونم، به عزیز جون (مامان خودم) خبر دادم ساعت 7:30 بودش اما دل تو دلم نبود. من و عزیز تو بخش منتظر بودیم که ساعت 10:40 بودش بهم گفتن برای رفتن به اتاق عمل آماده بشم. واااااااااای چه هیجانی داشتم. ضربان قلبم اینقدر تند شده بود که ...
نویسنده :
مامانی
9:44
اولین عکسهای آیسا جونم در بیمارستان
هفته ی چهلم
سلام مونس مامانی، الهی فدای اون دل کوچولوت برم که دلت نمیاد از مهمونی دل مامانی دست بکشی و بیای بیرونا آیسا جونم دختر ماهم ، ما همه دیگه از چشم انتظاری خسته شدیم هااااااا الهی فدات بشم، لابد موندی که کامل کامل بشی و ما رو از دیدن قیافه نازت سورپرایز کنی؟! نفس مامانی هزار بار خدا رو شکر میکنم که تا اینجا بهمون عنایت کرده و شما رو صحیح و سالم برای من نگهداشته. اما دیگه باید شما کم کم ساکت رو ببندی و تشریف بیاری به این دنیا ملوسکم. دیروز که برای چک آپ نهایی رفتم پیش خانم دکتر ، بهم گفتش دخملی حالش خویه خوبه و اصلا عجله ای برای اومدنش نداشته باشین. آخه تاریخ نهایی هنوز 4 آذر ماه هستش( نکنه می خوای تا اون روز مامانی و منتظر ب...
نویسنده :
مامانی
9:22
هفته سی و نهم
سلام نفس مامان و بابا. چطوری فسقلی جونم؟ بازم یک هفته دیگه شروع شد، اما با این تفاوت که این هفته شاید هفته آخری باشه که از انتظار می نویسم. آخه شمارش معکوس شروع شدش. اگه تا حالا هفته ها و روزها رو معکوس میشمردم حالا باید ساعت ها رو معکوس بشمرم. هر لحظه ممکنه تصمیم بگیری بیای تو بغلمون و برای همیشه پیشمون باشی. بذار برات از این روزا بگم، حسابی بزرگ شدی و دیگه داری به سختی تو دل مامانی میمونی و تحمل میکنی. همه منتظرت هستن و دائما از مامانی دارن احوالت رو میپرسن. منم با دقت تمام چندین بار ساکت رو باز کردم و همه چیز رو چک کردم که چیزی از قلم نیوفتاده باشه. همه هوش و حواسم رو جمع میکنم و فقط به حرکتهات دقت میکنم که مبادا کم...
نویسنده :
مامانی
19:22
سیسمونی - سری دوم
هفته سی و هشتم
سلام قشنگ ترین هدیه خدا، خوبی دختر نازم؟ اینبار که رفتم دکتر، وقتی خانم دکتر بهم گفت از پایان هفته سی و هشتم دیگه باید لحظه شماری بکنم . یکهو قتد تو دلم آب شد. شکر خدا بالاخره یکی از پر مخاطره ترین و پرهیجان ترین دوره ی زندگیم داره به پایان میرسه و حاصل نه ماه انتظار و مراقبت و دلهره و هیچان یک دختر سالم و انشالله زیبا هستش. خدا رو روزی هزار بار شکر میکنم که تو رو به ما داد و با اومدنت رنگ و بوی زندگیمون خیلی معطرتر شدش. الهی مامان به قربونت بره، دیگه اینقدر بزرگ شدی که مامان از تکونات دیگه خواب به چشماش نمیاد و هر شبی که بتونم لااقل تا 4ساعت بخوابم انگاری دنیا رو بهم دادن . وقتی تکون میخوری احساس میکنم داری به جای تنگت اعتراض میک...
نویسنده :
مامانی
9:18
هفته سی و هفتم
دخترکم، فرشته نازم، قربون اون قد و بالای نازت برم من. خبرای خوب خوب دارم برات. اتاق قشنگت آماده شده و مامانی امشب ساک لوازم شما رو هم آماده کردش و دیگه همه چیز برای اومدن قشنگترین هدیه الهی ما مهیا شده، وااااای مامانی باورت نمیشه چقدر دارم لحظه شماری میکنم تا زودتر در آغوشت بگیرم و بوی بدنت رو استشمام کنم. خیلی شبا از ذوق دیدنت و اومدنت خواب به چشمام نمیاد. اینقدر توی رویاهای خودم غرق میشم که وقتی به ساعت نگاه میکنم میبینم که نزدیکای صبح شده و من شاید روی هم دو ساعتم نخوابیدم. البته هرچند که همه دائما بهم تذکر میدن که بهتره قبل اومدن شما فسقلی من حسابی بخوابم تا بتونم بعد از اومدنت حسابی بهت برسم. اما خوب چکار کنم نمیتونم حتی ی...
نویسنده :
مامانی
23:12
هفته سی و ششم
سلام عزیز دلم ، دختر خوشکلم. این هفته که گذشت من و بابایی بیشتر از هر وقت دیگه مشتاق اومدن شما فرشته کوچولو شدیم. آخه با بدنیا اومدن نی نی دایی یاسر و دیدن حرکات با نمک و قیافه نازش ، دل تو دلمون نیست که تو هم زودتر پا به این دنیا بذاری و خونه ما رو پر از شور و نشاط کنی. باورت نمیشه وقتی امیرمهدی فسقلی رو میبینم و فکر میکنم یک کوچولو به همین عزیزی هم مهمون دل من هستش ( که شما باشی) سر از پا نمیشناسم. دیگه داری کم کم آماده تولد میشی دختر نازم. یواش یواش داری سر میخوری و میری پایینتر. و تغییر قیافه ظاهری مامانی این رو نشون میده. از شنبه همین هفته مامانی دیگه کلا اومده به استراحت، دارم سعی میکنم حسابی بخورم و بخوابم و برای سلامتی...
نویسنده :
مامانی
9:42