شروع فصل جدید زندگی
سلام نازگلکم. بالاخره انتظارها به سر اومدن و شما قدم رو چشم ما گذاشتی.
روز یکشنبه 29 آبان، حدود ساعت 11:30 بودش که شما رو به آغوش بابا علی دادن و اشک شوق رو تو چشم همه جاری کردن.
صبح روز یکشنبه برای اطمینان بیشتر از سلامتی شما رفتم بیمارستان، که خانم دکتر گفتن بهتره همین امروز دخملی رو بدنیا بیاریم. واااااااااای که اگه بدونی چه حالی شدم. از خوشحالی سر از پا نمیشناختم.
قرار شد تا حدود ساعت 12-1 منتظر دکتر بمونم، به عزیز جون (مامان خودم) خبر دادم ساعت 7:30 بودش اما دل تو دلم نبود. من و عزیز تو بخش منتظر بودیم که ساعت 10:40 بودش بهم گفتن برای رفتن به اتاق عمل آماده بشم. واااااااااای چه هیجانی داشتم. ضربان قلبم اینقدر تند شده بود که نگو.
هزار جور فکر تو ذهنم رژه میرفت. هیجان شدید از یک طرف و ترس و اضطراب از طرف دیگه.
خدا جونم یعنی کلا تموم شد، اون همه انتظار و اون همه هیجان دارن میرن و به جاش داره دختر نازم میاد تو بغلم. باورش یکمی سخته.
وقتی داشتم میرفتم توی اتاق عمل بابایی و عزیز جون با استرس داشتن تو چشمام نگاه میکردن و میدونستم قدرت حرف زدن ندارن. فقط دعا میکردم همه چیز خوب پیش بره.
وقتی بهوش اومدم هنوز توی اتاق ریکاوری بودم و می خواستم در مورد تو بدونم. خانم پرستار گفت دختر گلت سالمه و الانم پیش باباشه. چه خبر خوبی. آروم شدم. جسمم خیلی ناراحت بود اما روحم آروم و شاد.
وقتی به اتاقی که بابایی رزرو کرده بود منتقل شدم و چشمم به تو افتاد تمام دنیا رو بهم دادن. یک فرشته به تمام معنا. باور نکردنی بود من مامان شدم و الانم آیسا تو بغلمه.
خدا رو هزار بار شکر. الان که دارم برات از خاطره روز تولدت مینویسم تو مثل فرشته ها کنارم خوابیدی و گاهی هم لبخند میزنی .
راستی از همه دوستان هم بابت لطفشون ممنونم که به یادم بودید. مرسی