آیساآیسا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره

آیسا، ماه آسمون زندگی ما

ماجراهای خرید برای نی نی نازمون

این روزا من و بابایی داریم کم کم فکر خرید برای شما عزیز دلم می افتیم. دایی یاسر داره امروز میره سفر و از بابا علی خواست که باهاش بره و برای شما دو تا فسقلی های ناز با هم خرید کنند، اما من مخالفت کردم  گفتم دایی یاسر و زندایی هدی میدونن فسقلیشون یک پسمل کاکل زری . اما ما که نمی دونیم شما دخملی یا پسمل؟!!!؟؟ برای همینم باید تا آخرای تیرماه صبر کنیم تا لااقل جنسیت فرشته کوچولومون معلوم بشه... ولی خداییش اگه می دونستم که جنسیتت چیه ها تا حالا کلی چیزا برات خریده بودم. البته من و بابایی وقتی اول سال مکه بودیم از اونجا برات کلی وسیله های ناز نوزادی خریدیم. حوله، ست بهداشتی و کلی لباس های کوچولو و ناز که رنگاشون تقریبا سفید و کرم ...
4 تير 1390

یکی دیگه از روزای قشنگ خدا

امروز آخرین روز از بهاره. بهاری که برای ما خیلی با سالهای قبل فرق داشت. بهاری که خدا با فرستادن یکی از عزیزترین فرشته هاش پیش ما شکوفه های دلمون رو رنگی کردش. عزیز دلم، کوچولوی من، می خوام این رو بدونی که بزرگترین و زیباترین نعمت الهی هستی که شامل حال من و بابا علی شدی. الهی قربونت برم مامانی تو این چهار ماهی که تو دلم بودی ، هنوز نتونستم تکون خوردنت رو احساس کنم و حتی خیلی هم باعث تغییر ظاهری مامانی نشدی(البته به نسبت قبل یکمی تپل تر شدم و باید لباس های گشادتری بپوشم). اما دل تو دلم نیست که با تمام وجودم احساست کنم. وقتی ماه پیش رفتم پیش دکتر اینقدر تکون میخوری و این ور اون ور میرفتی که دکتر نتونست صدای قلبت رو بشونه، از بس ک...
31 خرداد 1390

چهار ماه از مهمون دل مامانی بودنت گذشت

الهی من فدای اون دست و پای ناز و کوچولوت بشم مامانی. فسقلی مامان با امروز چهار ماه از وقتی که شما مهمون دل من شدی گذشتش. این چهار ماه با خاطرات خیلی خوبی سپری شد. هنوز ما نمیدونیم تو عزیز دلمون دخملی یا پسمل؟؟؟ اولین روزی که فهمیدم یکماه از مهمون شدنت تو دلم میگذره عازم مکه بودم، خیلی خدا رو شکر کردم که تو اینقدر خوش قدمی. آخرای ماه سوم بودش که با هم رفتیم مشهد، ای ناقلا حسابی داری خوش قدم بودنت رو به رخ من و بابایی میکشی ها.... تو برای من و بابایی سمبل کامل یک انسان پاک و فرشته صفت هستی، فرشته مامان. باورت نمیشه روزی هزار بار خدا رو بخاطر اینکه به من و بابایی لیاقت مامان و بابا شدن شما رو داده شکر میکنم. خدا رو بخاطر تمام نعمت هاش...
27 خرداد 1390

بابایی روزت مبارک

یکی دیگه از قشنگ ترین روزای  عشقولانه زندگیمون رسیده. البته امسال با سالهای قبل خیلی فرق میکنه. هر سال من این روزا به عنوان روز مرد و همسر برات جشن می گرفتم، اما امسال یک فسقلی کوچولو هست که می خواد بهت بگه بابایی روزت مبارک .  علی جون یک دنیا دوستت دارم و  امیدوارم هزار سال زنده باشی و با خوشی زندگی شیرینمون رو ستاره بارون کنی. فسقلی مامان فردا روز پدر ، من و بابایی از ته دلمون خدا رو شکر میکنیم که امسال طعم واقعی مادر و پدر شدن رو می چشیم. علی جون می دونی زیباترین خط منحنی دنیا چیه ؟ لبخندی که بی اراده رو لبهای تو نقش می بنده تا در نهایت سکوت فریاد بزنه : دوستت دارم. علی جون خیلی خیلی دوستت دارم   ...
25 خرداد 1390

پایان سفر

بالاخره دیروز بعد از ظهر سفر یک هفته ایمون به پایان رسید. یک سفر یک هفته ای از دوشنبه هفته پیش ١٧/٣ تا دیروز ٢٢/٣. میدونم توی این سفر برات مامان خوبی نبودم و نتونستم به فکرت باشم. ببخشید اگه حسابی خسته شدی مامانی اما در عوضش تو هم به عنوان یک فرد فعال در نمایشگاه السیت به حساب میومدی چشم بهت قول میدم به زودی فقط استراحت کنم و به تو برسم تا حسابی بزرگ بشی جوجوی من ...
23 خرداد 1390

می خوایم بریم سفر

سلام عزیز دلم. هفته دیگه با هم عازم سفر هستیم. این دومین مسافرت طولانی هستش که من و تو بابایی با هم داریم میریم. سفر اولمون مکه بود حالام داریم میریم مشهد. ای شیطون خیلی خوش قدمی ها قرار یکشنبه هفته دیگه یک ماموریت اداری بریم نمایشگاه اله سیت، مجبور شدم گلم . وگرنه هیچ وقت حاضر نبودم تو رو اینجوری خسته کنم. امیدوارم بهمون حسابی خوش بگذره و خستگی راه روی من و تو بی اثر باشه وقتی برگردم قول میدم از کارم بیام بیرون تا بتونم بیشتر به تو برسم. اخه تو این حدودا چهار ماه که تو مهمون دلم شدی متاسفانه نیم کیلو بیشتر وزن اضافه نکردم و این زیاد جالب نیست. مهم نیست، همه چیز به امید خدا درست میشه. دوست دارم عزیز دلم، فسقلی خوش قدم ...
12 خرداد 1390