یکی دیگه از روزای قشنگ خدا
امروز آخرین روز از بهاره. بهاری که برای ما خیلی با سالهای قبل فرق داشت. بهاری که خدا با فرستادن یکی از عزیزترین فرشته هاش پیش ما شکوفه های دلمون رو رنگی کردش.
عزیز دلم، کوچولوی من، می خوام این رو بدونی که بزرگترین و زیباترین نعمت الهی هستی که شامل حال من و بابا علی شدی. الهی قربونت برم مامانی
تو این چهار ماهی که تو دلم بودی ، هنوز نتونستم تکون خوردنت رو احساس کنم و حتی خیلی هم باعث تغییر ظاهری مامانی نشدی(البته به نسبت قبل یکمی تپل تر شدم و باید لباس های گشادتری بپوشم).
اما دل تو دلم نیست که با تمام وجودم احساست کنم.
وقتی ماه پیش رفتم پیش دکتر اینقدر تکون میخوری و این ور اون ور میرفتی که دکتر نتونست صدای قلبت رو بشونه، از بس که شیطونی تو. اما چون هنوز کوچولو هستی تا الان نتونستم وول خوردنت رو بفهمم.
من و بابایی داریم روز شماری میکنیم که زودتر این روزا بگذره و تو بیای پیشمون، خیلی دوستت داریم گلم.