آیساآیسا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره

آیسا، ماه آسمون زندگی ما

زیباترین و رویایی ترین روز زندگی ما

ما به نام هم بودیم؛ از همان روز نخست که خداوند نام هر جفت عاشقی را بر گلبرگ نگاه فرشته نگهبان عشق، کنار هم نوشت ما به نام هم بودیم این راز را خدا می دانست و  کلامی زلال تر از آیینه که در انتهای شب فاصله محرم دلتنگی های مشترکمان بود. ما به نام هم بودیم؛ مثل عطر پراکنده در هوای غروب که هر عابری را به پای بوته یاس، کنار کوچه می کشاند مثل روشنای مهتاب پشت پنجره که در چشم های بیدار از شوق گریه، نقاب از چهره برمی اندازد. ما به نام هم بودیم؛ زیرا وقتی انار دلم در تلاقی آن نگاه پاک و نجیب ترک خورد و دانه های سرخ رنگ آن بر دامان مهر و لطف تو فرو ریخت تو دست بردی و آن دانه انار بهشتی را برداش...
23 اسفند 1390

نوروزت مبارک فسقلی مامان

زیباترین هدیه آسمونی، دختر نازنینم. اولین عید نوروز زندگیت رو بهت از صمیم قلب تبریک میگم. قشنگترین بهونه زندگی من و بابایی، دختر خوشکلم بازم یکسال دیگه با تمام خوشی ها و شیرینیهاش گذشت و سال جدید با تمام امید و آرزوهای جدید داره میاد. سال ٩٠ برای ما خیلی سال پر خیر و برکتی بود، چون دقیقا لحظه تحویل سال ما در راه مکه بودیم و شاید باورت نشه که چه حال و هوایی داشتیم. یکی از رویایی ترین لحظه های زندگیمون بود،من دقیقا دو روز قبلش از حضور تو در وجود خودم با خبر شده بودم  و بهترین لحظات آسمانی رو داشتم تجربه میکردم .  روزای اول سال که همه میرن به مهمونی و بهم تبریک میگن ،من و بابایی و البته شما داشتیم از مهمونی خ...
23 اسفند 1390

تولدت مبارک همسر عزیزم

    امروز خورشید درخشان‌تر است و آسمان آبی‌تر نسیم زندگی را به پرواز می‌کشد و پرنده آواز  جدید می‌سراید امروز بهاری دیگر است در روز تولد مهربان‌ترین در میلاد کسی که  چشمانم با  حضورش بارانی است امروز را شادتر خواهم بود و دلم را به میهمانی آسمان خواهم برد جشنی برای میلادت بر پا خواهم کرد تمامی گلها و سبزه‌ها در میهمانی ما خواهند سرود ای مهربان‌ترین روزهای زندگی هر روز گوارا باد همسر عزیزم میلادت مبارک   آیسا خوشکله امروز روز تولد بابایی هستش. امسال بهترین و زیباترین هدیه بابا شمایی نازگ...
9 اسفند 1390

یک روز خوب

سلام دختر گلم. دیشب عقد دعوت بودیم( دختر عمه خودم- محدثه جون). حسابی خوش گذروندم. آخه این روزا خیلی حال و حوصله ندارم و این جشن یک تغییر روحیه برام بحساب اومد. کلی مهمون دعوت کرده بودن و همه در حال رقص و پایکوبی بودن. اما عروس خانم یکمی دیر تشریف آوردن و از اونجایی که من تمام طول روز رو فعالیت کرده بودم ونتونسته بود استراحت بکنم، و از ساعت 5 صبح بیدار بودم تو ناز گلم کلی خسته شده بودی. از وول خوردنت معلوم بود که دوست نداری من تو این وضعیت باشم. اما عزیزم این آخرین مراسمی بود که من می تونستم اونقدر راحت بشینم و خوش بگذرونم. از 4 ماه دیگه با اومدنت حسابی وقت من رو به خودت اختصاص میدی و  منم باید مثل بقیه مامان ها که کوچولوها...
22 تير 1390