خاطرات شیرین و خوب
امروز صبح رفتم برای آزمایش تحمل گلوکز، برای اینکه مطمئن بشم خدایی نکرده دچار دیابت بارداری شدم یا نه؟؟؟
از دیشب که شام سبک خوردم تا صبحی ساعت 8 چیزی نخوردم!!!
تصور کن من که همیشه ساعت 4 صبح برای سحری از گرسنگی بیدار میشم و با بابایی سحری می خورم اینقدر تحمل کنم.
خلاصه یکمی الانم معده دردم هنوز. اما ارزشش رو داره
چهارشنبه هفته پیش وقتی رفتم پیش خانم دکتر یکبار دیگه برام سونو انجام داد و من بازم دست و پای نازت رو دیدم.
خانم دکتر من رو 100% مطمئن کرد که شما دخمل هستی و جنسیتت رو از همون اول درست گفته بود.
وخدا رو شکر اینقدر رشدت خوبه که خانم دکتر چندین بار پشت سر هم گفت عالیه، همه چیزش عالیه
و منم با شنیدن هربار این کلمه قند تو دلم آب میشد.
وقتی درباره شیطنت هات و تکون خوردنت پرسیدم، بهم اطمینان داد که نشون دهنده سلامت کامل تو عزیز دلمه که اینقدر ورجه وورجه میکنی.
بهم گفت روزایی که خودم ارومم تو میترکونی و روزایی که من یکمی خسته هستم تو هم آروم میگیری می خوابی و استراحت میکنی.
الهی فدات بشم که تکون خوردنات برای من و بابایی شیرین ترین لحظات هستش.
جمعه شب تولد عمو محسنت بود و ما هم دعوت بودیم،
اما انگاری شما خیلی از محیط پر سر و صدای اونجا خوشت نیومده بود اینقدر محکم لگد میزدی که حتی بابایی هم از روی لباس حرکتات رو میدید و می خندید.
خلاصه یکمی بگی نگی اون شب دل و روده مامانی رو بهم ریختی دخمل نازم.
الهی قربون شکل ماهت برم ، من عاشق شیطنتهاتم. پس تا میتونی بازیگوشی کن که منم لذت میبرم.