آیساآیسا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 13 روز سن داره

آیسا، ماه آسمون زندگی ما

تربچه نقلی مامان و شیرین کاریهاش

1391/7/24 20:12
نویسنده : مامانی
438 بازدید
اشتراک گذاری

سلام سلام دخملم.عزیز دلم. تربچه نقلی مامان.

بعد از یک غیبت نسبتا طولانی بازم اومدم تا برات از شیرین کاریهات و خاطراتت بنویسم تا در آینده با خوندنشون حس ما رو درک کنی و بفهمی تو این روزها و ساعات چه حس و حالی داشتیم.

اگه بخوام از این روزها بگم، خیلی ناز و دلبر شدی. ناقلا و کنجکاو. دائما در حال بررسی و برانداز کردن محیط اطرافت و وسایل هستی.چند تا کلمه جدید یاد گرفتی. وقتی میگیم آیسا پیشو چی میگه فوری با یک لحن دخترونه میگی "میو" ، هاپو چی میگه "هاپ".

همش دوست داری راه بری البته با کمک یکی دیگه.هنوز خودت نمیتونی به تنهایی راه بری.یکی از دستهات رو میدی به ما و اون یکی دستت هم تو هوا برای خودش در حال حرکته. البته چند روزی هم هست که با دستت یکی از اسباب بازیهات رو برمیداری و با خودت کشون کشون راه میبری.وقتی هم که اصرار داریم از دستت بگیریمشون دادت در میاد.

وقتهایی هم که راه نمیری چهاردست و پا از هر طرفی سر در میاری.دیگه هیچ وسیله ی تزئینی تو دسترست نیست اما بازهم شما راهی برای شیطنت خودت پیدا میکنی.

همش اطراف تلویزیون و میز تلویزیونی. به محض روشن شدن تلویزیون فورا جلوی تلویزیون به میز تلویزیون آویزون میشی و از فاصله چند سانتی به تلویزیون زل میزنی. ما هم مجبور میشیم تلویزیون رو خاموش کنیم تا بیخیال بشی.

دیگه روزها دقیقه ای هم آزاد نیستم.

یک اتفاق خوب هم توی این ماه افتاد مراسم دامادی عمویی بودش. عمو و زن عمو روز 16 مهر با برگزاری یک جشن شاد رفتن به کلبه عشقشون .

البته اون روز یکمی با شما سخت گذشت، عصر که رفتیم آتلیه برای گرفتن عکس یادگاری ، با کلی شکلک در آوردن و سر و صدا در آوردن تونستیم ازت عکس بگیریم.

اما خاطره بودش دیگه.

این روزها همش به یاد مهر پارسال میافتم. اون روزها همش دلهره و اضطراب داشتم. منتظر تولد امیرمهدی و شما بودیم و اون روزهای آخر رو شمارش معکوس میشمردیم. خیلی روزهای شیرین و متاسفانه تکرار نشدنی بودند.

و امسال یک مهر کاملا متفاوت داریم با یک فرشته یازده ماهه شیرین و دوست داشتنی که حسابی برای خودش بزرگ شده. چند تا کلمه میگه و به هر جایی سرک میکشه.

بخاطر داشتنت خدا رو هزارن هزار بار شاکرم.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

مامان ساینا
24 مهر 91 21:46
دیگه به ما سر نمی زنی سمیه جون.
گمونم فقط پست های رمزدار جالبه.
می بوسمتون/
خصوصی داری


خاله جون ما هر وقت بتونیم بیایم نت حتما به شما و ساینا خانمی سری میزنیم
بابای ملیسا
24 مهر 91 23:46
با سلام . ملیسای من سرما خورده و بیماره . از طرفی عیادت بیمار از سنتهای پسندیده و انسانی هستش . خیلی خوشحال میشیم اگر به عیادت بیمار ما بیایید و با گذاشتن یک نظر کمپوت محبت ملیسا رو تامین کنید تا بدین وسیله با دعای خیر شما هر چه زودتر بهبودی پیدا کنه . منتظر شما هستیم.


ما هم حتما برای سلامتی این عروسک دعا میکنیم
سعیده مامان آرتین (شازده کوچولو)
26 مهر 91 10:27
خاله ماشالله بزرگ شدیها. داری کم کم راه میوفتی.
عروسی عمو جون هم مبارکهههه.


مرسی سعیده جونم. طفلکی آیسا خانمی هیچ چیز از عروسی نفهمید بسکه دخملی درطول روز خسته شده بود شب همش خوابش میومد.
ژاله مامان آیدا
26 مهر 91 13:13
خاله ماشاالله چع زود راه افتادی آیدای من هنوز چهاردست و پا می ره هنوز یه کلمه هم نمیگه . تازگیها شیر هم نمی خوره آیسا جون شیر می خوره؟ من که با همه چی امتحان کردم فایده نداشت فقط ماست و شیر برنج دوست داره.


آره ژاله جون این روزها شیر خوردنش کمتر شده . من از غذای سفره همه چیز بهش میدم، آیسا هم یکمی از هر چیزی در روز میخوره
خاله مهلا
27 مهر 91 21:40
عزیزم چقد بزرگ و خانم شدی واسه خودت
چند روز دیگه تا پایان یازده ماهگی و بعدشم که شمارش معکوس تا تولد فرشته کوچولوی ناز نازی
خدای مهربون حافظت باشه عزیزدلم


آره مهلا جون مثل برق و باد دارن روزها میدون
خاله سحر
28 مهر 91 11:54
خاااااااااااااااااااااااااله فدات بشه.عزیز دلم این روزا خاله ازت دوره حرکات و حرفای جدیدی که یاد میگیری مامانی تلفنی بهم میگه یک ماهه دیگه یکساله میشی.آخ جون.راستی امروز هم امیر مهدی یکساله شده.دوتا تون رو میبوسم


خاله سحر انشاالله به زودی برای همیشه میای پیشمون
مامی سمیرا
28 مهر 91 21:09
عشقمه آیسا جونم بوووووووووووووس


مرسی سمیرا جونم