آیساآیسا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره

آیسا، ماه آسمون زندگی ما

شیرین کاریهای شیرین عسل ما

1391/1/14 12:31
نویسنده : مامانی
907 بازدید
اشتراک گذاری

 شکلک های محدثه

دختر شیرینم، قند نبات خوشکلم. هر چی از بامزه شدنت بگم کم گفتم ملوسکم

اینقدر ناز و خواستنی شدی که گاهی اوقات میخوام فقط بپرم بخورمت.

این روزا حسابی داری از خودت کارهای جدید نشون میدی. البته همه کارهات حساب و کتاب شده هستن.

از اول صبح که حدودا ساعت 7 صبح هستش وقتی بیدار میشی که شیر بخوری قیافت کاملا خواب آلوده اما من نمی دونم شیر مامانی چی داره که یکهو شروع میکنی به شیطنت کردن، اولش که با خنده به من و بابایی نگاه میکنی که برق چشمات قشنگ داد میزنه که یعنی بیدار بیدارم.

بعدش شروع میکنی به درآوردن سر و صداهای عجیب و غریب البته با صدای بلندی که هرکس دیگه ای خواب باشه حتما بیدار میشه.

فورا پاهات رو جمع میکنی توی شکمت و سعی میکنی با دستت بگیریشون البته الان راحت دستت به پاهات میرسه و شست پات رو میگیری و همچنان آواز میخونی قربون اون صدای ناز و دخترونت برم من.

وقتی میخوام از روی تشکت بلندت کنم آنچنان ذوقی میزنی دیدنی.

به محض اینکه روی زمین روی پتوت میذارمت هنوز کامل به زمین نرسیده یک غلت میزنی و شروع میکنی به مکیدن دستت و همینجور که به شکمی از خودت بازم سر و صدا در میاری. بعد از یک مدتی بازی با خودت که خسته میشی و اعتراض میکنی باز به کمر میخوابونمت و شروع میکنی با دست و پاهای کوچولوت بازی کردن تا حدودا ساعت 10 که خوابت میگیره و با یکمی غر و سر وصدا از اینکه چرا باید بخوابی بالاخره به مدت 45 دقیقه میخوابی و بازم همون روال قبل تکرار میشه . ظهرا حداکثر اگر یک ساعت اونم با التماس ما بخوابی و دائم دوست داری باهات بازی کنیم و دور و برت باشیم ، شبا حدودا 10 شب خوابی و شبا هم هر 2-3 ساعتی یکبار گرسنت میشه تا صبح ساعت 7 بشه و روزگار تکرار بشه ، با این تفاوت که هر روز با نمکتر و عزیزتر میشی. وقتی بهمون نگاه میکنی و لبخند میزنی تمام خستگی از تنمون بیرون میره و بخاطر داشتنت هزار بار سپاس خدا رو میگیم. خنده هات دارن صدا دار میشن و گاهی اوقات اینقدر میخندی که میترسیم دل درد بشی و ما جلوی خودمون رو میگیرم که نخندونیمت!!!

روز 3 فروردین بعد از گذشت 4 ماه و 4 روز بالاخره خونه ی بابابزرگت(بابای بابایی) اینقدر به عیدی که از عمو حسین که یک توپ خوشکل و نرم قرمز رنگ بود خندیدی و قهقهه زدی که از کل کارات فیلم گرفتیم و اشک از چشمام روان شد بسکه از کارات خندیدیم.

روز 12 فرودین دقیقا ساعت 6:30 عصر در حالیکه من و بابایی داشتیم باهات بازی میکردیم برای اولین بار بعد از اینکه از کمر به شکم غلتیدی ، از شکم خودت به کمر چرخیدی اما چون حرکت برای خودتم جدید بود با کلی تعجب و یکمی هم ترس به ما و اطرافت نگاه کردی دیگه هر چی منتظرت موندیم که بازم بچرخی نه انگار نه انگار.

جدیدا یکمی کارهات بوی خطر هم میدن. وقتی توی نی نی لا لایت خوابوندیمت شکمت رو میدی بالا و با یک ضربه خودت رو به طرف پایین هل میدی و اینقدر اینکار رو تکرار میکنی تا روی زمین بیافتی ( بدترین قسمتش همینه) بعدشم با خیال راحت غلت میزنی و سرگرم دستت و اطرافت میشی. چی بگم از این شیطونیات مامان دیگه در حد دقیقه هم نمیشه ازت غافل شد. آخه از روی نی نی لالایت بدجوری میای پایین با یک ضربه به زمین میخوری که من متعجبم چرا دردت نمیگیره و دادی نمیزنی!!!

 خلاصه کارهات دارن کم کم به شیطنت نزدیک میشن.

روز 13 فرودین علیرغم میلمون مجبور شدیم بمونیم خونه.

آخه هرچی فکر کردیم دیدیم شما توی خونه خیلی آروم تر و راحت تری، فقط برای خوردن ناهار خوشمزه ای که بابایی زحمتش رو کشیده بود یکسر رفتیم بیرون از خونه همه جا شلوغ و ترافیک بود تا بالاخره یکجای خلوت پیدا کردیم و تونستیم ناهار روز 13 رو بیرون بخوریم اما چون یکمی هوا سرد بود و باد میومد و شما لباست مناسب نبود تصمیم گرفتیم برگردیم خونه . البته ازت عکس 13 بدر هم گرفتیم و عصرم توی خونه کلی با چنگ زدن به سبزه ها مثلا سبزه گره دادی. تا غافل میشدیم چنگ مینداختی توی سبزه ها و وفری دستت رو میبردی طرف دهنت.

به امید روزی که خودت بیای و توی وبلاگت از حس بهاریت و عید نوروز و خاطراتت بنویسی عزیز دلم.

شکلک های محدثه

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

سعیده مامان آرتین (شازده کوچولو)
16 فروردین 91 9:40
به به چه همه شیرین کاری خوشگل یاد گرفتی خاله جونم.

آره خاله سعیده جون. من یکمی شیطونم دیگه

خاله مهلا
17 فروردین 91 9:27
الهی من فدات قند عسل


مرسی خاله مهلا دوست دارم خاله

مامان دینا جون
19 فروردین 91 17:57
آیسا جون سال نو مبارک.

مرسی مامان دینا جون سال نو شما هم مبارک باشه