بهترین خاطره
سلام فسقلی مامان
امروز 18 فروردین سال 90 و می خوام برات از اول ماجرا تعریف کنم.
من و بابا علی قرار بود روز 29 اسفند به مکه معظمه عازم بشیم. من اصلا فکر نمی کردم قسمت بشه ما سه نفری بریم زیارت خونه خدا( خدا جون تشکر ویژه)
روز 28 اسفند با اینکه همه جا تعطیل بود ، اما با هر درد سری بود تونستیم بریم آزمایشگاه تا من آز بدم. ظهر که بابا علی بهم زنگ زد و گفت که تو فسقلی اومدی تو دلم واقعا چندین بار خدا رو شکر کردم.
البته به دل نگیری ها، اولش اصلا قبول نکردم، گفتم ازمایشگاه اشتباه کرده. اما کم کم باورم شد عزیز دلم.
خلاصه روز 29 اسفند 89 من و تو و بابا علی و خانواده بابا با هم عازم مکه شدیم. سفر خیلی خوبی بود. با اینکه من یک کوچولو ترس داشتم که نکنه تو اذیت بشی ، اما خدا رو شکر همه چیز عالی بود.
درست 30/8 صبح روز 1 فروردین من و بابایی به مامان جون و اقاجونت گفتیم که ما سه نفری اومدیم مسافرت. اونها هم خیلی خوشحال شدن.
فسقلی مامان داره کم کم بهت حسودیم میشه تو با اینکه اینقدر کوچولو هستی اما توجه همه رو به خودت جلب کردی.
فدات بشم عزیزم
روزای اول من و بابایی بهت میگفتیم کنجد، اخه تو قد یک کنجد کوچولو بودی. هفته اول که مدینه بودیم همه چیز خوب پیش میرفت منم خیلی حواسم بهت بود.
هفته دوم سفر ، دقیقا روز شنبه 6 فروریدن راهی مکه شدیم، اونوقت بهت میگفتیم دانه سیب، اخه تو داشتی بزرگ بزرگتر میشدی نفس مامان.
روز اولی که مکه بودیم وطواف ما تموم شد به درخواست مامان جونت به دو تا عموهات گفتیم که دارن به زودی عمو میشن.
کلی خوشحال شدن ، کلی برات ذوق زدن
بعد از به پایان رسیدن سفر 12 روزه اومدیم خونه و من تونستم یکم بیشتر به تو برسم.
روز یکشنبه 14 فروردین بودش که من رفتم پیش دکترم. دکتر بهم گفت فسقلیت 6 هفته و 4روزش شده
اولش اصلا باورم نمیشد چه زود داری بزرگ میشی عزیز دلم.
دکتر بهم گفت داره قلب کوچولو و عزیزت تشکیل میشه، اخه می دونی تو باید 7 هفته میشدی تا قلبت تشکیل بشه، اما دکتر گفت جای هیچ نگرانی نیست همه چیز درست و عادی و عالیه. خدا رو شکر خیالم راحت شدش.
الانم پنجشنبه 18 فروردین 90 و ساعت 11:52 صبح و من دارم برای تو مونسم خاطره می نویسم
تو امروز دقیقا وارد هفته 8 شدی گلم.
الهی مامانی فدات بشه زودی بزرگ شو بیا بیرون چون برات کلی نقشه و ارزو دارم.
به امید اینکه همه خانم های گل یک روزی طعم مادر شدن رو بچشن.آمین