آیساآیسا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 8 روز سن داره

آیسا، ماه آسمون زندگی ما

بدون عنوان

سلام دختر شیرین زبون مامانی. یک سال دیگه رو هم در کنار هم سپری کردیم. با تمام خوبی ها و یک کوچولو سختی هایی که داشت. داریم کم کم به تحویل سال جدید نزدیک میشیم. و یک بهار جدید رو با هم تجربه میکنیم. این روزهای اخر زمستونیه سال با گرمای وجودت ، گرم و خواستنی شدن. هر روز اتفاقات جدیدی برات میوفته که نشونه ای از بزرگتر شدن و عاقلتر شدنته. دختر خوبم، آیسا جون روزی که داری این خاطرات رو میخونی بدون که برای ما بزرگترین و عزیزترین نعمتی بودی که از داشتنش همیشه شاکر بودیم . یک کوچولوی شیرین زبون و باهوش که حرفاش و حرکاتش همیشه ما رو شگفت زده میکنه. یه وقتایی با خودمون میگیم یعنی واقعا آیسا بانو فقط دوسال و چند ماهشه که اینجوری داره رفت...
20 اسفند 1392

این روزای شیرین

سلام دخترکم بخاطر غیبت طولانی این روزهام یک عذر خواهی بهت بدهکارم. این روزها شکرخدا درگیر یک ماجرای خوب و مبارک بودیم. خاله سحر به مبارکی و سلامتی با آقا پژمان عقد بستن و توی این چندهفته اخیر ما هم درگیر مراسمهای خواستگاری و نامزدی و عقد بودیم. برای همین هم خیلی وقتم آزاد نبود برات بیام و از خاطراتت بنویسم. خیلی خواستنی و عزیز شدی. هر جا ، هر کسی ببینت خیلی زود شیفته رفتار و صحبت هات میشه. آخه شیرین و دخترونه حرف میزنی و کلماتی رو بکار میبری که از سنت یکمی بالاتر هستن. مثلا یکبار که داشتیم با هم دکتربازی میکردیم. بهم گفتی: " مامانی زندگیت خوبه؟!!" من واقعا از شنیدن این جمله از زبون کوچولوی تو متعجب شدم. خیلی دکتربازی رو دوست داری ...
26 بهمن 1392

راوی کوچولوی خونه ی ما

دختر ماه خوشکلم. از وقتی که دیگه بزرگ شدی و نحوه ی خوابت عوض شده دیگه مثل سابق نمیخوابی. هر شب بعد از کلی بازی کردن و شیطونی کردن میری توی اتاق و از من یا بابایی میخوای که همراهیت کنیم. بعد شروع میکنی به زبون دلبرونه ی خودت برامون قصه تعریف میکنی و هر دفعه هم سعی میکنی یک داستان جدید از تخیلات خودت برامون بگی. همیشه اول داستانت رو با این جمله شروع میکنی که : " یکی بود هیچکی نبود، جز خدا هیچکی نبود و...." از قصه شنل قرمزی خیلی خوشت میاد و هر شب یک بار این داستان رو برامون تعریف میکنی و کل جزیات رو تا یادت باشه برامون میگی . البته من صدات رو برات رکورد کردم که چقدر خواستنی و با نمک حرف میزنی خانم کوچولوی مامانی. یکبار هم که دا...
15 بهمن 1392

اولین تجربه روزهای برفی آیسا خانمی

عزیز دلم ، خانم خوشکله مامانی این روزها هوا حسابی حال و هوای زمستونی به خودشون گرفتن و تمام زمین یکدست سپید پوش شده. همه جا رو یکدست برف پوشونده و حدودا 32 سانتی متری برف باریده. واااای که چقدر تو از دیدن این صحنه خوشحال بودی و از برف بازی کلی لذت بردی و یک خاطره خیلی شیرین توی ذهنت از این روزها ساختی. وقتی رفتیم که بیرون برف بازی کنی اینقدر هیجان زده شده بودی که اکثر افراد غریبه هم از شنیدن صدای بلند ذوق زده شما به وجد اومده بودن و کلی از شوق تو خوشحال میشدن. اینقدر برف بازی کردی که دیگه توانی برات نمونده بود. دائم شعر میخوندی که برف میاد برف میاد گوله گوله گوله  گوله برف میاد. تا چند روزی همش هیجان زده بودی و اصلا دلت نمیخواست...
17 دی 1392

تولد دو سالگی دخترم به روایت تصویر

    ملکه زنبوری من تولد دوسالگیت رو بهت تبریک میگم عزیز دلم. تم تولدت زنبوری بود و کلی از جشنی که برات گرفته بودیم لذت بردی. کلی کادو تولد گرفتی و بازی کردی توی پست بعدی برات عکسهای بیشتری از تولدت میذارم ناز گل مامانی ...
1 آذر 1392

چه زود داری بزرگ میشی

نازنین مامان، خوشکل خانمی خیلی روزها دارن تند تند میگذرن و تو هم داری حسابی بزرگ میشی. دیگه حرف زدنت کامل کامل شده. برای خودت تو حرف زدن کلی استاد شدی. وقتی جایی اهنگی میشنوی فوری شروع میکنی به همخونی کردن با اهنگها. مخصوصا اهنگهای مورد علاقت رو خیلی واضح همخونی میکنی. وقتی با خودت داری بازی میکنی برای عروسکهات لالایی میخونی و گاهی هم قصه تعریف میکنی. کارتهای تصویری که داری رو خیلی راحت تشخیص میدی و اسم انواع میوه ها و اشیا و ... که روی کارتها هست رو میتونی بگی. خیلی خوردنی شدی. کل حرفهای من ما ادم بزرگها رو تکرار میکنی و با زبون شیرین کودکانت حرف میزنی. از وقتی که دیگه شیر نمیخوری خیلی غذا خوردنت شکر خدا بهتر شده و خوابت هم عمیق...
28 مهر 1392

روزگار خوش ما با آیسا

دختر عزیزم . قند نباتم . ماه آسمونی زندگی ما . این روزها با حضورت در کنارمون اینقدر لحظات سریع میگذرن که اصلا گذرشون رو حس نمیکنیم. اینقدر شیرین زبون شدی که از حرف زدنهات نهایت لذت رو میبریم. گاهی اوقات اینقدر حرفهای بزرگونه ای میزنی که من و بابا فقط مبهوت همدیگر و نگاه میکنیم و متعجبیم که این حرفها چجوری از زبون یک دختر کوچولو میتونه بیرون بیاد. روزها دوست داری کارهای ما رو تقلید کنی و عین ادم بزرگها برخورد میکنی. به محض اینکه دست من جارو یا دستمال گردگیری رو ببینی فوری میای از دست من میگیریشون و شروع به تمیزکاری میکینی. و هر از گاهی هم می ایستی و میگی :" آخیش خسته شدم. استراحت کنم" خیلی شیرین کاریهات به دل میشینن. خیلی مود...
24 مرداد 1392